۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت سوم)

در سال 1917، کارگران درس خود را به خوبی یاد گرفته بودند و در آغاز، راه باکونین را ادامه دادند (بیشتر خود بخود و بدون تاثیر آنچنانی از آنارشیست ها و آنارکو سندیکالیست ها). منشویک ها اشتباه خود را بار دیگر در سال 1905 تکرار کردند چنانچه آنان خود را "در کنترل کردن این پتانسیل انقلابی برای رساندن به یک هدف عملی ناتوان نشان دادند. آن ها خود را با فرمول جامد مارکسیستی شان در مورد ' نخست انقلاب بورژوا، سپس انقلاب سوسیالیستی' کور کرده بودند و تلاش کردند توده ی مردم را مهار کنند. منشویک ها به آنان در مورد انکار نفس موعظه می کردند، از آنان می خواستند تا کنار بایستند تا بورژوازی سیستم کاپیتالیستی خود را به طور مستحکم بسازد. این مسئله برای کارگران و کشاورزان بی معنی بودچرا آنان باید قدرتی را که در دست دارند را انکار کنند؟" فیودور ایلیچ دن، یکی از رهبران منشویک ها " در سال 1946 اقرار کرد که تصور منشویک ها از انقلاب بورژوا بر پایه ی 'وهم و خیال' بوده است." (Lenin and the Mensheviks، نوشته ی Vera Broido، صفحات 14 و 15) زمانی که لنین به روسیه برگشت، بلشویک ها خود را از جرگه ی این گروه و نظریات آنان جدا کرده و به حمایت و تشویق رادیکالیزه شدن کارگران پرداختند و توانستند حمایت مردمی کسب کنند. با اینحال، آن ها این کار را به طور ناتمام و ناقص انجام داده و در اثر آن، انقلاب را به طور مهلک تحلیل دادند.
پس از آنکه انقلاب فوریه دولت را فلج کرد، کارگران شوراهای کارگری تشکیل داده و تفکر و پراکتیس خود-مدیرتی کارگران را بالا بردند. آنارشیست های روسی از این جنبش با تمام وجود حمایت کردند و معتقد بودند که این جنبش تا آنجا که می تواند باید به جلو برود. اما لنین بر "کنترل کارگران بر کاپیتالیست ها" تاکید کرد. (The Lenin Anthology، صفحه ی 402)
جای تعجب نیست که این خط مشی بلافاصله پس از قدرت گیری بلوشیک ها به اجرا در آمد. با اینحال، آنطور که یک نویسنده ی لنینیست اقرار می‌کند " دو نیروی بسیار قدرتمند بلشویک ها را مجبور به ترک این جریان 'رفرمیستی'  کرد.” یکی آغاز جنگ داخلی و دیگری ” این واقعیت بود که کاپیتالیست ها از قدرت باقی ‌مانده ی خود استفاده کردند تا سیستم را غیر قابل کار کردن کنند. در پایان سال 1917، کنگره ی کارفرمایان روسی اعلام کردند که ' کارخانه هایی که در مدیریت بازرگانی آن‌ها دخالت های فعال صورت می‌گیرد بسته خواهند شد.' پاسخ طبیعی کارگران پس از موج بستن کارخانه ها این بود که از دولت خود بخواهند که کارخانه ها را ملی کنند.” ("In Defence of October"، نوشته ی John Rees، صفحات 3 - 82، فصلنامه ی International Socialism، شماره ی 52، صفحه ی 42)
با آغاز جولای 1918، تنها یک پنجم کارخانه ها توسط دولت ملی شده بودند، بقیه توسط کمیته های محلی از پایین صورت گرفته بود (که ضمنا، بی توجهی و بی مسئولیتی قدرت متمرکز را نشان می دهد.) به روشنی، این تفکر که انقلاب اجتماعی می‌تواند پس از انقلاب سیاسی صورت گیرد با شکست روبرو شد – طبقه ی کاپیتالیستی از قدرت خود برای در هم گسیختن زندگی اقتصادی روس ها استفاده کرد.
با مواجه شدن با مخالفت قابل پیش‌بینی کاپیتالیست ها با سیستم "کنترل" شان، بلشویک ها ابزار تولید را ملی کردند. متاسفانه، وضعیت برای کارگران در درون محل های کار ملی شده اساساً تغییری نکرد. لنین بحث "مدیریت یک نفره" (منصوب شده از بالا و دارای قدرت‌های "دیکتاتوری") را از اواخر آوریل 1918 پیش می کشید. هدف این کار جایگزین کردن کاپیتالیست ها توسط مدیران و کارفرمایان منصوب شده ی دولتی بود، نه خود-مدیرتی کارگران. در واقع، رهبران حزب مکررا پیشنهادهای کمیته های کارخانه ای برای ساختن سوسیالیسم بر اساس مدیریت اقتصادی آنان و در حمایت از کنترل دولت مرکزی را رد می کردند. ترس باکونین از آنچه که در صورت پیشی گرفتن انقلاب سیاسی از انقلاب اجتماعی رخ خواهد داد، به واقعیت تبدیل شد. طبقه ی کارگر همچنان به استثمار شدن و مورد ظلم واقع شدن ادامه داد، نخست توسط بورژوازی و سپس توسط بورژوازی های جدید متشکل از مدیران منصوب شده ی دولتی که مجهز به همان قدرت‌های کارفرمایان و مدیران قبلی بودند (البته به اضافه ی چندین قدرت دیگر). تجربه ی روسیه تجزیه و تحلیل باکونین را که انقلاب بایستی بلافاصله اهداف سیاسی و اقتصادی را ترکیب کند تا به موفقیت دست یابد را تأیید و تثبیت کرد.
تجربه ی روسیه ی بلشویکی همچنین این پیش‌بینی باکونین را تأیید می‌کند که سوسیالیسم دولتی در حقیقت کاپیتالیسم دولتی خواهد بود. همانطور که باکونین تأکید می کرد، دولت همان "حکومت از بالا به پایین بر مردان و [ زنان بیشماری است که از دیدگاه فرهنگی، ماهیت ممالک و یا مکان هایی که در آن ساکن هستند، حرفه‌ای که در آن مشغول به کار هستند، و امیال و آرزوهایی که آنان را هدایت می‌کنند بسیار متفاوت هستند دولت همان حکومت یک اقلیت و یا دیگری بر تمام این‌هاست.” دولت "همواره میراث طبقات دارای امتیازات ویژه بوده است.” و " زمانی که طبقات دیگر خود را از پای در آورده اند،" دولت "میراث طبقات بوروکراتیک می شود.” دولت مارکسیستی "خود را راضی به اداره کردن و حکومت سیاسی توده ها نخواهد کرد،" بلکه " توده ها را به صورت اقتصادی، از طریق متمرکز کردن تولید و توزیع ثروت در دست دولت نیز اداره خواهد نمود.” پیامد این مسئله، ایجاد "طبقه ای جدید، سلسله مراتبی جدید، متشکل از عالمان و دانشوران حقیقی و جعلی خواهد بود، که دنیا را به دو گروه اقلیت که به نام علم حکمرانی خواهند کرد و اکثریت بسیار وسیع نادان تقسیم خواهد کرد. و آنوقت، وای بر توده های نادان!” زمانی که دولت "تنها مالک" و "تنها بانکدار، کاپیتالیست، سازمان دهنده، و مدیر و کارگردان تمام کارگران ملی و توزیع کننده ی تمام تولیدات آن‌ها می شود"، استثمار توسط طبقه ی بوروکراتیک تنها پیامد آن خواهد بود. (Bakunin on Anarchism، صفحات 317 - 318، 318 و 217) آنارشیست ها متعاقباً چنین رژیم هایی را کاپیتالیسم دولتی خوانده اند.
علاوه بر این، عدم پذیرش کمیته های کارخانه ای توسط رهبران بلشویک ها و همچنین تصور آنان از سوسیالیسم این ترس باکونین را نیز تأیید کرد که مارکسیسم اصرار می‌کند که مردم " نه تنها دولت را منسوخ نکنند، بلکه آن را تحکیم کرده، توسعه داده ، و آن را تقدیمرهبران حزب کمونیست بکنندرهبرانی که بعداً مردم را به روش خودشان آزاد خواهند کرد.” رژیم اقتصادی تحمیل شده توسط بلشویک ها هم انتقاد باکونین که دولت " تمام تجارت، صنعت، کشاورزی و حتی علم را کنترل می کند" را تأیید و تثبیت کرد. “مردم به دو دسته تقسیم خواهند شد، دسته های کشاورزی و صنعتی، زیر فرمان مستقیم مهندسان دولت، که طبقه ی جدید سیاسیعلمی دارای امتیازات ویژه را تشکیل خواهند داد.” جای هیچ نوع شگفتی نیست که این اقتصاد جدید تحت اداره ی دولت یک فاجعه بود و دوباره هشدار باکونین را تأیید کرد که می نوشت، مگر اینکه این اقلیت حاکم "واقف به همه چیز باشد، در همه جا حاضر باشد و دارای قدرت مطلق باشد، که همه ویژگی‌هایی است که خداشناسان به خدا نسبت می دهند، نمی‌تواند که نیازهای مردم خود را دانسته و پیش‌بینی کند، و یا بر حق ترین و عاجل ترین نیازهای مردم را با عدالتی منصفانه برطرف نماید.” (Bakunin on Anarchism، صفحات 332، 332 - 333 و 318)
حال، متعاقباً می‌رسیم به مبحث "دیکتاتوری پرولتاریا.” در حالیکه اکثر مارکسیست ها واژه ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را به عنوان وسیله‌ای برای دفاع از انقلاب بیان می‌کنند و ادعا می‌کنند که آنارشیست ها دلیلی برای این کار نمی بینند، باید یادآوری کنیم که این دیدگاه کاملاً اشتباه است. آنارشیست های بعد از باکونین همواره بیان کرده‌اند که انقلاب نیازمند دفاع از خود در مقابل نیروهای ضد انقلابی است، اما ایده ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را صریحاً و به طور کاملاً رد می کنند. برای آنکه متوجه شویم چرا باکونین این نظریه را رد می کند، بایستی که نگاهی به زمینه‌های تاریخی اش بیندازیم.
آنارشیست ها در قرن نوزدهم ایده ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را تا درجه‌ای به این دلیل رد کردند که در آن زمان پرولتاریا تنها اقلیتی از طبقه ی کارگر بود. مطرح کردن "دیکتاتوری پرولتاریا" در نتیجه به معنی دیکتاتوری طبقه ی اقلیت بود. طبقه ای که اکثریت انسان‌های زحمتکش را مشمول خود نساخته بود. به عنوان مثال، زمانی که مارکس و انگلس مانیفست حزب کارگر را نوشتند، بیش از 80 درصد جمعیت فرانسه و آلمان کشاورز و صنعتگر بودند، قشری که مارکس و انگلس "خرده بورژوا" نامیدند. این به این معنی بود که ادعای آنان مبنی بر اینکه "جنبش کارگری جنبشی خود آگاه و مستقل متشکل از اکثریت وسیع، و به مصلحت اکثریت وسیع" است، در‌واقع درست نبوده است. بلکه، جنبش کارگری در زمان زندگی مارکس (و حتی دهه ها بعد) همچون "دیگر جنبش های سابق" بود، همچون دیگر "جنبش ها برای اقلیت، و یا در مصلحت اقلیت" بود. البته مارکس و انگلس از این مسأله بی‌خبر نبودند. چرا که در باب این مسأله نوشتند که کشاورزان "در کشورهایی همچون فرانسه بیش از نیمی از جمعیت را تشکیل می دهند.” در سال 1875، مارکس می‌نویسد که " کشاورزان اکثریت قشر زحمتکش را تشکیل می‌دهند و نه کارگران.” او در همان دوران تأکید کرد که " کشاورزان ... اکثریت را … در کشورهای غربی قاره ی اروپا … تشکیل می دهند.” (The Marx-Engels Reader، صفحات 482، 493، 536 و 543)
بنابراین واضح است که دیدگاه مارکس و انگلس در مورد انقلاب پرولتاریا به معنی دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت بود که باکونین آن را رد می کرد. مخالفت او با "دیکتاتوری پرولتاریا" بر این واقعیت استوار بود که "دیکتاتوری کارگری" در آن زمان در‌واقع به معنای دیکتاتوری اقلیت طبقه ی کارگر و نوعی از "انقلاب" بود که شامل حال اکثریت طبقه ی کارگر (یعنی کشاورزان و صنعتگران) نمی شد. همانطور که او در سال 1873 می نویسد:
" اگر قرار است پرولتاریا طبقه ی حاکم باشد ... آنوقت بر که حکمرانی خواهد کرد؟ بایستی که پرولتاریای دیگری باشد که زیر سلطه ی این قدرت جدید، این دولت جدید، قرار گیرد. شاید که توده های کشاورز را حکمرانی کند ... که احتمالا در صورت تشخیص این مسأله که از نظر فرهنگی در رده ی پایین‌تری قرار دارد، توسط پرولتاریای کارخانه ها و شهری اداره خواهند شد.” (Statism and Anarchy، صفحات 177 - 178)
برای باکونین، ترویج "دیکتاتوری پرولتاریا" در فضایی که اکثریت کارگران کشاورز بودند، یک فاجعه بود. تنها با فهمیدن این زمینه ی تاریخی است که ما می‌توانیم به ماهیت مخالفت باکونین با "دیکتاتوری پرولتاریای" مارکس پی ببریم - “دیکتاتوری پرولتاریا" در چنین شرایطی به معنی دیکتاتوری طبقه ی اقلیت بر بقیه ی جمعیت کارگر است (او این مسأله که طبقات کاپیتالیست و مالک باید تصرف شوند و از آسیب زدن به انقلاب جلوگیری شود را به عنوان امری بدیهی می دید!) باکونین دائماً برای جنبش و انقلابی متشکل از تمام طبقات کارگر تأکید می‌کرد و باور داشت که کشاورزان "همراه با کارگران شهری به جنبش خواهند پیوست به محض اینکه متقاعد شوند که کارگران شهری درصدد تحمیل خواست و اراده ی خود و یا نوعی قالب سیاسی و اجتماعی که برای شادمانی و رضایت روستاها تدبیر شده، نیستند؛ کشاورزان به محض اینکه مطمئن شوند کارگران صنعتی زمین‌های آنان را تصرف نکنند، به جنبش خواهند پیوست.” چرا که یک "طغیان تنها توسط پرولتاریا کافی نخواهد بود؛ توسط آن، ما صرفاً یک انقلاب سیاسی خواهیم داشت که لزوماً باعث واکنشی طبیعی و برحق توسط کشاورزان خواهد شد، و این واکنش، و یا بی‌تفاوتی کشاورزان، انقلاب شهرها را خفه خواهد کرد.” (The Political Philosophy of Bakunin، صفحات 401 و 378)
حال روشن می‌شود که چرا آنارشیست ها در کنگره ی بین الملل سنت آیمر این موضوع را مطرح کردند که "دولت سیاسی نمی‌تواند چیزی به جز سلطه ی سازماندهی شده برای منفعت یک طبقه و به زیان توده ی مردم باشد، و اینکه اگر پرولتاریا خود قدرت را تصرف کند، تبدیل به طبقه ای سلطه گر و استثمارگر خواهد شد.” از آنجایی که پرولتاریا در آن زمان طبقه ی اقلیتی بود، می‌توان به ماهیت نگرانی آنان پی برد. برای آنارشیست ها، هم در آن زمان و هم امروز، انقلاب بایستی که حقیقتاً مردمی باشد و اکثریت جمعیت را در بربگیرد تا به موفقیت دست یابد. لازم به توضیح نیست که کنگره ی سنت آیمر بر نقش پرولتاریا در مبارزه برای سوسیالیسم تأکید کرده و چنین تصمیم گرفت که " کارگران تمام مناطق ... بایستی که اتحاد اقدام انقلابی را ... به طور مستقل و در مخالفت با هر نوع سیاست بورژوایی  ... ایجاد کنند.” علاوه بر این، هدف جنبش کارگری "سازمان ها و فدراسیون های آزادایجاد شده توسط آکسیون های خود بخودی پرولتاریا، [یا به عبارت دیگر، توسط] سندیکاها و کمون های مستقل و خودمختار" است. (Bakunin on Anarchism، صفحات 438، 439 و 438)
از اینرو باکونین می‌نویسد که "طبقه نامیدن به جای توده ی مردم نامیدن پرولتاریا و دنیای کارگران ... برای ما آنارشیست های انقلابی که مروج آزادی مردمی بی قید و شرط هستیم، عمیقاً آنتیپاتیک و منزجر کننده" بود. باکونین ادامه می‌دهد که پیامد چنین کاری "چیزی نیست به جز آریستوکراسی کارگران شهری و صنعتی، به قیمت محرومیت میلیون‌ها نفر که پرولتاریای روستایی را تشکیل می‌دهند که زیر سلطه ی این به اصطلاح دولت مردمی خواهند بود.” (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 253 - 254) دگر بار، تجربیات انقلاب روسیه به نگرانی‌های باکونین رنگ واقعیت داد. بلشویک ها دیکتاتوری شهری بر روستاها را به اجرا در آوردند که پیامدهای فاجعه باری داشت.
ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر